هیچ
لباس گرمی بر تن نداشت، توی راه دید که چند نفر دور آتیش جمع شدند… و دارند مشروب می خورند و حسابی مست کردند.
با خودش گفت، " اون شیخ بود می خواست باهام اون کارو بکنه "اینا که مست هستند، جای خود دارند. یکی از مست ها دختر و دید و به دوستاش گفت که سرتون به کار
خودتون باشه، توی این صحبت ها دختر از شدت خستگی و سرما از حال میره و می افته.
یکی از مست ها میره دختر و بغل میکنه و میاره بغل آتیش تا گرم شه،یه کم بعد که دختر به هوش میاد می بینه که سالم و گرم هست و اونا دارند کار خودشونو میکنن.!
میگه : یه پیک هم واسه من بریزین؛ می خوره و این شعر رو میگه :
از قضا روزی اگر حاکم این شهر شدم
خون صد شیخ به یک مست فدا خواهم کرد
ترک تسبیح و دعا خواهم کرد
وسط کعبه دو میخانه بنا خواهم کرد
تا نگویندکه مستان ز خدا بی خبرند!
نظرات شما عزیزان:
amirreza 
ساعت17:52---16 آبان 1391